جدول جو
جدول جو

معنی چهره شکستن - جستجوی لغت در جدول جو

چهره شکستن
(تَ)
رنگ شکستن. (آنندراج). کم رنگ کردن. (ناظم الاطباء) :
ز بسکه دارم از آن چشم بی سرانجامی
شکسته چهرۀ من همچو رنگ بادامی.
مفید بلخی (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(جُ تَ)
خندان شدن. متبسم گشتن. شادان روی شدن. به شور و نشاط آمدن. گشاده روی شدن از فرح و شادی:
چو برزو ز شاه این سخن ها شنید
چو گل زآن سخن چهره اش بشکفید.
عطائی (برزونامه)
لغت نامه دهخدا
(سَ فُ کَ / کِ دَ)
مخفف گوهر شکستن. رجوع به همین مصدر شود
لغت نامه دهخدا
(صَ / صِ دَ وَ دَ)
مهر برداشتن. باز کردن و گشودن چنانکه سر نامه یا سر خم و غیره. فک. فکاک. (ترجمان القرآن) :
آن شرابی که ز کافور مزاج است در او
مهر بشکسته بر آن پاک و گوارنده شراب.
ناصرخسرو.
، دوشیزگی بردن. مهر برداشتن
لغت نامه دهخدا
تصویری از طره شکستن
تصویر طره شکستن
تا زدن و شکستن زلف روی هم ریختن و منضم ساختن زلف به یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
قطعه قطعه کردن گوهر با ضربات، خنده کردن خندیدن، از دست دادن دولت و جاه و مقام: چو بد گوهران را قوی کرد دست جهان بین که گوهر بر او چون شکست، (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار